در حقیقت داستان وایشا از تمام مرزها، فرهنگها و ادوار فراتر است. وایشا میتواند یکی از ما باشد. زمانی که در دو دریای گذشته و آینده غرق میشویم بدون انکه لحظهای درنگ کنیم که آیا میتوان لحظه اکنون را به تمامی زیست؟
چطور میتوان “لحظههای خوب آن روزها” یا “واهمه روزهای نیامده” را کنار زد و واقعیت را آنطور که شایسته یک زندگی کامل است، دید؟
وایشا در ابتدا از چنین ویژگی خاصی که دارد لذت هم میبرد اما گذر زمان او را متوجه سختیهای این ویژگی میکند. طبیبان چاره ساز نیستند، خودش هم وقتی دست به کار میشود راه به جایی نمیبرد. تلاش برای ندیدن گذشته و فقط چشم به آینده داشتن و بلعکس هم کمک کننده نیست. چطور میتوانیم بینایی را به وایشا برگردانیم؟ زندگی را تمام زندگی کردن چه طعمی دارد؟